loading...

کتوک شعر میناب

شعری از حمید مصدق(وای باران)/ حمید مصدق .شعر /اشعار حمید مصدق

امیرحسین بازدید : 880 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)

شعری از حمید مصدق(وای باران)

 

ابر خاكستری بی باران پوشانده

آسمان را یكسر

          ابر خاكستری بی باران دلگیر است

و سكوت تو پس پرده ی خاكستری سرد كدورت

                                          افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

                                    اما

تلخی سرد كدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاكستری بی باران

                      راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

              باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

                 چه كسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

        باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

كه در آن دولت خاموشیهاست

من شكوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی كه به من می گوید :

"گر چه شب تاریك است

دل قوی دار ، سحر نزدیك است "

دل من در دل شب

               خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

                           می گشاید پر و بال

 

حمید مصدق



:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
:: برچسب‌ها: حمید مصدق

 
باز كن پنجره، باز آمده ام / حمید مصدق
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

من صدا مي زنم:

 

" باز كن پنجره، باز آمده ام "

 

من پس از رفتن ها، رفتن ها،

 

با چه شور و چه شتاب آمده ام

 

در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده ام

 

" داستان ها دارم،

 

از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو

 

از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو

 

بي تو مي رفتم، مي رفتم، تنها، تنها،

 

و صبوري مرا

 

كوه تحسين مي كرد! "

 

من اگر سوي تو بر مي گردم

 

دست من خالي نيست

 

كاروان هاي محبت با خويش

 

ارمغان آوردم

 

من به هنگام شكوفايي گل ها در دشت

 

باز بر خواهم گشت

 

تو به من مي خندي

 

من صدا مي زنم:

 

" آي باز كن پنجره را "

 

پنجره را مي بندي!

 



:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
 
...باغچه‌ی كوچك ما سیب نداشت (حمید مصدق)
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان٬ غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!


حمید مصدق

:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
 
گل سرخ از حمید مصدق
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

حمید مصدق :

 

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

- نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

- نه،

- بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

 

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !



:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
 
حمید مصدق
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما

همیشه منتظریم و کسی نمی آید

 

صفای گمشده آیا

بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟

 

اگر زمانه به این گونه

ــ پیشرفت این است

مرا به رجعت تا غار

ــ مسکن اجداد

مدد کنید

که امدادتان گرامی باد

 

همیشه دلهره با من

همیشه بیمی هست

که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد

و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

 

همیشه می گفتم:

چقدر مردن خوب است 

چقدر مردن

ــ در این زمانه که نیکی 

حقیر و مغلوب است ــ

خوب است


حمید مصدق



:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
 
شعر سیب از حمید مصدق و جواب زیبای فروغ فرخزاد
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

شعر زیبای حمید مصدق

توبه من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

وتو رفتي و هنوز،

سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكراركنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت

 

جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد : 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه


پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پا

سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

 گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
 



:: موضوعات :: اشعار فروغ فرخزاد، اشعار حمید مصدق
 
اشعار حمید مصدق
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

حمید مصدق :

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری


دلم آن سوی زمان


با تو آیا دارد


ــ وعده ی دیداری ؟

 

ــ چه شنیدم ؟


تو چه گفتی ؟


ــ آری ؟!




:: موضوعات :: اشعار حمید مصدق
 
قصیده آبی از حمید مصدق
نوشته شده توسط : گنجینه بهترین شعرها

در شبان غم تنهايي خويش،

عابد چشم سخنگوي توام .

من در اين تاريكي،

من در اين تيره شب جانفرسا،

زائر ظلمت گيسوي توام .

 

شكن گيسوي تو،

موج درياي خيال .

كاش با زورق انديشه شبي،

از شط گيسوي مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم .

كاش بر اين شط مواج سياه،

همه عمر سفر مي كردم .

*****

...

واي، باران؛

باران؛

شيشه پنجره را باران شست .

از اهل دل من اما،

- چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربي رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

مي پرد مرغ نگاهم تا دور،

واي، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

*****

خواب روياي فراموشيهاست !

خواب را دريابم،

كه در آن دولت خواموشيهاست .

من شكوفايي گلهاي اميدم را در روياها مي بينم،

 

و ندايي كه به من ميگويد :

« گر چه شب تاريك است

« دل قوي دار،

سحر نزديك است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن مي بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبي،

- پر مرغان صداقت آبي ست -

ديده در آينه صبح تو را مي بيند .

 

از گريبان تو صبح صادق،

مي گشايد پرو بال .

تو گل سرخ مني

تو گل ياسمني

تو چنان شبنم پاك سحري ؟

- نه؟

از آن پاكتري .

تو بهاري ؟

- نه،

- بهاران از توست .

از تو مي گيرد وام،

هر بهار اينهمه زيبايي را .

 

هوس باغ و بهارانم نيست

اي بهين باغ و بهارانم تو !

*****

...

در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !

باز كن پنجره را !

 

تو اگر باز كني پنجره را،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايي را .

بگذر از زيور و آراستگي

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

كه در آن شوكت پيراستگي

چه صفايي دارد

آري از سادگيش،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن مي بارد .

 

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد؛

به عروسي عروسكهاي

كودك خواهر خويش؛

كه در آن مجلس جشن

صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .

صحبت از سادگي و كودكي است .

چهره اي نيست عبوس .

كودك خواهر من،

امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،

شوكتي مي بخشد .

كودك خواهر من نام تو را مي داند

نام تو را ميخواند !

- گل قاصد آيا

با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -

 

باز كن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حيات،

آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛

بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .

باز كن پنجره را ! -

- صبح دميد ! .

*****

...

گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تواند .

رفته اي اينك و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوكواران تواند .

در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد

رفته اي اينك، اما آيا

باز بر مي گردي ؟

چه تمناي محالي دارم

خنده ام مي گيرد !

*****

...

و چه روياهايي !

كه تبه گشت و گذشت .

و چه پيوند صميميتها،

كه به آساني يك رشته گسست .

چه اميدي، چه اميد ؟

چه نهالي كه نشاندم من و بي بر گرديد .

 

دل من مي سوزد،

كه قناريها را پر بستند .

كه پر پاك پرستوها را بشكستند .

و كبوترها را

- آه، كبوترها را ...

و چه اميد عظيمي به عبث انجاميد.

*****

در ميان من و تو فاصله هاست .

گاه مي انديشم ،

- مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري !

 

تو توانايي بخشش داري .

دستاي تو توانايي آن را دارد ؛

- كه مرا،

زندگاني بخشد .

چشمهاي تو به من مي بخشد

شور عشق و مستي

و تو چون مصرع شعري زيبا،

سطر برجسته اي از زندگاني من هستي.

*****

...

من به بي ساماني،

باد را مي مانم .

من به سرگرداني،

ابر را مي مانم.

 

من به آراستگي خنديدم .

من ژوليده به آراستگي خنديدم .

- سنگ طفلي، اما،

خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت .

قصه بي سر و ساماني من،

باد با برگ درختان مي گفت .

باد با من مي گفت :

« چه تهي دستي، مَرد!

ابرباورميكرد.

*****

من در آيينه رخ خود ديدم

وبه تو حق دادم.

آه مي بينم، مي بينم

تو به اندازه تنهايي من خوشبختي

من به اندازه زيبايي تو غمگينم

*****

...

بي تو در مي يابم،

چون چناران كهن

از درون تلخي واريزم را.

كاهش جان من اين شعر من است .

آرزو مي كردم،

كه تو خواننده شعرم باشي .

- راستي شعر مرا مي خواني ؟ -

نه، دريغا، هرگز،

باورم نيست كه خواننده شعرم باشي .

- كاشكي شعر مرا مي خواندي ! -

*****

...

گاه مي انديشم،

خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد ؟

آن زمان كه خبر مرگ مرا

از كسي مي شنوي، روي تو را

كاشكي مي ديدم .

 

شانه بالا زدنت را،

- بي قيد -

و تكان دادن دستت كه،

- مهم نيست زياد -

و تكان دادن سر را كه،

- عجيب ! عاقبت مرد ؟

- افسوس !

- كاشكي مي ديدم !

 

من به خود مي گويم :

« چه كسي باور كرد

« جنگل جان مرا

« آتش عشق تو خاكستر كرد ؟

*****

 

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
ارائه دهنده اشعار شاعران عضو انجمن و جدیدترین اخبار ادبی و اشعار شاعران بزرگ ایران
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما بیشتر به چه نوع شعری علاقه مندین؟
    مشخصات و زمان بر گذاری انجمن شعر

    مکان و زمان برگزای انجمن شعر و کانونهای ادبی شنبه 

    هرهفته در کتابخانه شهید بهشتی رائس ساعت 5 عصر

    برگزار می گرداد 





    ارتباط با انجمن شعر

    تناه راه ارتباط با ما از طریق ایمیل وشماره موبایل زیر است

    aamiri353@yahoo.com

    09338408312

    آمار سایت
  • کل مطالب : 291
  • کل نظرات : 66
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 12
  • بازدید امروز : 1,831
  • باردید دیروز : 1,241
  • بازدید هفته : 5,589
  • بازدید ماه : 12,351
  • بازدید سال : 88,831
  • بازدید کلی : 377,691
  • کدهای اختصاصی
    کوتک شعر میناب