چند شعر از مرضیه برمال
(1)
سیراب می شود زمین
از خاطره ی باران
تا فرصتی که بباری
نسیم عطر گلی از قبرهای دور بیاورد
وکندو طعم عسلی چشمانت را...
(2)
بهتر که نبارد باران
وقتی چشم های تو را بی رنگ می کند
و ما عینک از چشم بر می داریم
و خوب نمی بینیم.
(3)
انگار...
نگفته ی دلی پنهان در نخواسته ی من
که فانوس جهان
به روشنای چشمت ،سینه می تکاند از تاریکی
اینک
خلوت بر ملایم
سایه ی سطری از چشمت
ودلهره های شعرم
بره هایی به رنگ خاک
انگار...خراشی است بر جان بی قرار
(4)
دیگر ، بر آن شانه ی پریشان نمی وزد
بر آن سنگ عبور دستها
اکنون...
دختر بی قرار من است باد
که هر دم دل به راه می سپارد
هر دم گیسو به باد می دهد
برای ماندنم می ایستد
و من با دست تازه ام
زیر باران آینه
چهره تازه می کنم.
(5)
با این همه دست بر می دارم
از تو و امتداد همسان سکوت
بعد از این ، می گریزم از تازگی
و می دوم میان سایه ها
کم می شوم از خودم ، تو را
وخانه نشین می شوم باران چشمت را
تا آب
از طلسم شکسته ی عشق چکه کند
و باز دست بر می دارم از تو
و گیسوی برهنه ی ابر
از تو
وترانه ی ترک خورده ی باران
از تو
و بی راهه ی راه
با این همه...
ازتو و این همه...