شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
آنانکه لذت دم تیغات چشیدهاند
بر جای زخم دل نپسندند مرهمی
راز ستاره از من شب زندهدار پرس
کز گردش سپهـر نیاسودهام دمی
دل بستهام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گلم از بوی همدمی
راهی نرفتهام که بپرسم ز رهروی
رازی نجستهام که بگویم به محرمی
صد جو ز چشم راندم و این خاصیت نداد
کز هفت بحر فیض به خاکم رسد نمی
گیرم بهشت گشت مقرر، مرا چه سود
کاندر خمیر تافته دارم جهنمی
نگذاشت کبر و وسوسه عقل بوالفضول
تا دیو نفس سجده برد پیش آدمی
احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک تودهای و نقش درهمی
در دفتر حیات بشر کس نخوانده است
جز داستان مرگ، حدیث مسلمی
نخوت ز سر بنه که به بازار کبریا
سرمایه دو کون نیرزد به درهمی
از حد خویش پای فزونتر کشی سنا
گر دور چرخ با تو مدارا کند کمی
جلالالدین همایی